انسان گرایی راجرز
یکی از چهره های معروف روانشناسی انسان گرا کارل راجرز (1902-1987) است. او در دوران تحصیل در دانشگاه، به عنوان نماینده ی فدراسیون جهانی دانش آموزان مسیحی به چین سفر کرد و ظاهراً تحت تأثیر این تماس با فرهنگ شرقی، دید جدیدی نسبت به انسان پیدا کرد. تحصیلات راجرز در رشته های تاریخ و روانشناسی بود. او پس از پایان تحصیلات خود در رشته ی تاریخ، به عضویت پیروان یک انجمن دینی در نیویورک درآمد. اما در عین شیفتگی به این محیط روحانی، متوجه شد که نمی تواند به آیین خاصی پایبند باشد و تصمیم گرفت کوششهای خود را در زمینه ی امور تربیتی و درمان متمرکز سازد. در نتیجه، بخشی از عقاید وی در مورد ویژگیهای طبیعت انسان محصول تماسهایی است که او با مراجعان خود داشته است. کوششهایی که در تشکیل و رهبری گروههای کوچک معمول می داشت و نیز تلاشهای او در زمینه ی آموزش و پرورش، همگی به صورتی او را در عقایدی که در مورد روانشناسی انسان به دست آورده بود، تأیید و تقویت می کردند و بر غنای باورهای روانشناختی وی می افزودند. راجرز طرز تفکر خود را مرهون محیط فرهنگی خویش می دانست که بر سنتهای یهودی - مسیحی متکی بود. او با اعتمادی که به عقاید خویش داشت، آرزو می کرد، گسترش جهانی پیدا کند و می کوشید نظریه های خود را برای افراد بیشتری توضیح دهد.
عقاید عمده ی راجرز
الف) طبیعت انسان
راجرز طبیعت انسان را نیک می پنداشت و در مقابل، اجتماع را بی حرکت، انعطاف پذیر و محدود تصور می کرد. به نظر او والدین، معلمان، کافرمایان و مجریان قانون در جریان قانونمندی طبیعت انسان که رشد و تکامل است، مداخله کرده، با اعمال مقررات و تحمیل ارزشهای اجتماعی در روند رشد آن اخلال می کنند. او در ارزیابی حد و حدود امکانات رشد، نظر روشنی ارائه نمی کند. او صرفاً می گوید تواناییهای بالقوه ی انسان بسیار زیاد است، اما امکان پیش بینی سطح رشد افراد از ابتدا میسر نیست. این وظیفه ی محیط و اجتماع است که برای اشخاص آزادی عمل و امکان تجربه ی شیوه های مختلف زندگی را فراهم سازد تا در مسیر خلاقیت قرار گیرند و به سوی نهایت امکان رشد خود پیش روند.طبیعت انسان طوری است که «خود» همواره نگران «بودن» و «شدن» خویش است. کار اجتماع این است که بردباری به خرج دهد و به صورتی انعطاف پذیر و با وسعت نظر برای ابتکارات فردی و فعالیتهای خود جوش انسانها مجال بروز و ظهور فراهم کند و بدون محکوم کردن افراد، به آنها اجازه ی ارتکاب خطا در تجربه هایی که پیش می گیرند، داده شود.
با اعتمادی که راجرز به طبیعت بشر دارد، می گوید اگر انسانها به نوع خاصی از زندگی اجتماعی مجبور نشوند و همانگونه که خود می خواهند عمل کنند و همواره مورد پذیرش بی چون و چرای دیگران قرار گیرند، گرایش بخوبی خواهند داشت و برای خود و جامعه عنصری مفید خواهند بود.
ب) حدود آزادی و اختیار انسان
راجرز به آزادی انسان و نقش تعیین کننده ی وی در تحقق توانشهای بالقوه، اهتمام خاصی دارد. او هر چند در زمینه ی علم به جبر معتقد بود، اما به عنوان یک روان درمانگر بیشتر به آزادی می اندیشید. در عمل متوجه شده بود که احساس مسئولیت داشتن، همراه با آگاهی از تجارب خود، شانس آزادی را در اندیشه و عمل بالا می برد. هر قدر در درمان مراجعان به کلینیک وی، پیشرفت بیشتری حاصل می شد، قدرت بیشتری برای تصمیم گیری و انتخاب بر مبنای اراده و تصمیم خود پیدا می کردند. او عقیده داشت که درمانجوی وی به سوی آزادی و اختیار کشیده می شود. هرچه حالات تدافعی درمانجویان در برابر تجارب درونی حالات بدنی و محیط اجتماعی کم می شود، آزادانه تر و با اختیار بیشتر واکنش نشان می دهند. افراد ناسازگار از آزادی کمتری برخوردارند؛ زیرا تجارب درونی خود و نیز اوضاع محیطی خویش را انکار می کنند.به عقیده ی راجرز هنگامی که اشخاص درست عمل می کنند، احساس آزادی بیشتری دارند. منظور از درست عمل کردن این است که راه و روش خویش را با توجه به تمامی محرکات داخلی و خارجی حاضر در صحنه، انتخاب و به طور مؤثری دنبال می کنند. به بیان دیگر، می توان گفت که رفتار آنها با توجه به عوامل موجود که با هر یک رابطه ی شخصی برقرار کرده اند، شکل می گیرد. انسان آزاد و دارای احساس مسئولیت، از آنچه در درون او می گذرد، بخوبی آگاه است و از عوامل خارجی نیز نمایی دقیق را مورد نظر قرار می دهد. چنین شخصی آزاد است، اما عمل خاصی را نیز انجام می دهد و با وجود محرکات مختلف، بی تردید رفتار معینی دارد که به نظر او هم از جنبه ی ذهنی و هم عینی بسیار مناسب است. در چنین وضعیتی بین اراده ی آزاد و جبرگرایی تعارضی دیده نمی شود، بلکه بین آنها نوعی سازش برقرار است.
ج) میل فعلیت بخشیدن (1)
راجرز در وجود آدمی به یک انگیزش اصلی اعتقاد دارد که همان صیانت، فعلیت و اعتلای تمامی جنبه های شخصیت است و آن را میل فعلیت بخشیدن یا میل تحقق تواناییهای بالقوه نامیده است. او این انگیزش را فطری می داند و معتقد است که در آغاز، حیات بشر بعد فیزیولوژیک دارد. به نظر وی هیچ یک از جنبه های رشد و تکامل آدمی، مستقل از گرایش فعلیت بخشیدن عمل نمی کند. این انگیزش در سطوح پایین مسئول تأمین نیازهای جسمانی، همچون نیاز به آب، غذا و هواست و با تأمین این نیازهای اساسی، ارگانیسم را قادر به ادامه ی حیات می سازد.این انگیزش علاوه بر حفاظت از ارگانیسم، عامل تسهیل حصول بلوغ و پختگی و کمال است. هر چند طرح رشد ارگانیسم را باید در ساختمان ژنتیک مشاهده کرد، حصول بلوغ کامل به صورت خود به خودی صورت نمی پذیرد و مستلزم کوشش بسیار ارگانیسم خواهد بود. راجرز این روند را به تلاش کودک هنگام آموختن، راه رفتن و رنجی که تحمل می کند تشبیه کرده است. کودک تلوتلو می خورد، می افتد و آزار می بیند؛ آسانتر و بی دردتر آن است که از تلاش برای برخاستن و برداستن نخستین گامها دست بکشد. اما، کودک به کوشش ادامه می دهد و سرانجام موفق می شود. چرا کودک پافشاری می کند؟ به نظر راجرز، گرایش به فعلیت بخشیدن، همچون نیروی انگیزشی، به مراتب نیرومندتر از رنج و تقلا و هرگونه فشاری است که بخواهد رشد و تکامل را از تلاش باز دارد.
گرایش فعلیت بخشیدن در سطح فیزیولوژیک رشد جسمانی واقعاً مقاومت ناپذیر است و فرد را از یک مرحله ی بلوغ به مرحله ی بعد سوق داده، او را به انطباق و رشد وامی دارد. جنبه ی جسمانی میل به فعلیت بخشیدن، در جهت کاهش تنش عمل نمی کند. سرسختی و تنازعی که با تحقق توانشها همراه است از تنش نمی کاهد، بلکه بر آن می افزاید. پس هدف زندگی تنها حفظ توازن و تعادل یا آسودگی و سکون و آسایش فراوان نیست. جهت ما به پیش و به سوی هدف پیچیدگی افزایش یافته ی کنش و کارکرد کامل است تا بتوانیم به آنچه در توان ماست، تبدیل شویم.
راجرز در این سطح زیست شناختی، میان انسان سالم و انسان ناسالم تمایز نمی گذارد. ظاهراً میزان یا آهنگ فعلیت بخشیدن زیست شناختی را نشانه ی سلامت یا بیماری عاطفی نمی داند. زمانی این تفاوت آشکار می شود که جنبه های روانی فعلیت بخشیدن را در نظر بگیریم.
د) تحقق خود (2)
با رشد فرد، پرورش «خود» آغاز می شود. همچنین، تأکید فعلیت بخشیدن از جنبه ی جسمانی متوجه جنبه های روانی می گردد. آنگاه که بدن و اندامها، شکل خاص خود را یافت و کامل شد، رشد و کمال متوجه شخصیت می شود. راجرز، زمان این تحول را معلوم نمی کند، ولی از نوشته هایش چنین برمی آید که این تحول از دوران کودکی آغاز می شود و در اواخر نوجوانی تکمیل می گردد.همینکه خود پدیدار گشت، گرایش تحقق خود نمایان می شود. این فرایند که در سراسر زندگی ادامه می یابد، مهمترین هدف زندگی انسان است. تحقق خود، روند خود شدن و پرورش ویژگیها و استعدادهای یکتای فرد است. به اعتقاد راجرز، در بشر میلی ذاتی برای آفرینندگی هست و مهمترین آفریده ی هر انسان، خود اوست. این همان هدفی است که غالباً اشخاص سالم، نه کسانی که روانی بیمار دارند، بدان دست می یابند.
میان گرایش کلی فعلیت بخشیدن و گرایش خاص تحقق خود (خود را فعلیت بخشیدن) تفاوت آموزش و تجربه، نقش چندانی در بلوغ و تکامل ارگانیسم ندارد؛ برای مثال، خوب کارکردن غده ها یا کنش و واکنش شیمیایی هورمونها، یا پرورش خصایص ثانوی جنسی، به تجربه مربوط نمی شود. اما تحقق خود، بیشتر به دست عوامل اجتماعی است تا نیروهای زیست شناختی. بنابراین، تجربه و آموزش، بویژه تجربه ها و آموزشهای دوران کودکی، می تواند مانع تحقق خود شود و یا آن را تقویت کند.
ه) ارگانیسم آدمی و نقش آن در هدایت رشد انسان
راجرز برای ارگانیسم نقشی پراهمیت در رشد و تکامل انسان قایل است. او می گوید هرچه را ارگانیسم درست تشخیص دهد، همان برای رشد انسان سازنده و مفید خواهد بود. در واقع، باید خردمندی ارگانیسم و صحت تشخیص و ارزش گذاری آن را به عنوان ضمیمه ای از میل به فعلیت بخشیدن تلقی کنیم که هماهنگی آنها ضامن رشد سالم و تکامل انسان خواهد بود.نقش ارشادی ارگانیسم در دوران کودکی بسیار روشن و مؤثر است. خواستنیهای کودک بسیار واضح و صریح است. کودکان تجاربی را که مایه ی قوت جسم هستند، دوست دارند و آنچه در فعلیت بخشیدن به توانشهای انسانی نقشی ندارد، مورد بی مهری کودک قرار می گیرد. کودک به غذا، تنها در هنگام گرسنگی، ارزش مثبت می دهد و در زمان سیری به آن بی اعتناست. در مورد صداهای بلند ناگهانی، مزه های تلخ و عوامل دردزا نیز بنا به مصلحت رشد خود، عکس العمل نشان می دهد.
این تشخیص و ارزش گذاری در دوران کودکی به صورت خودبخودی و بدون آگاهی و یا توجه به جزیئات و فکر و اندیشه انجام می شود. راجرز معتقد است که اگر می توانستیم چنین رویه ای را در سنین بالاتر حفظ کنیم، مسلماً از رشد بهتری برخوردار می شویم. اما واقعیت غیر از این است؛ به اعتقاد راجرز: بسیاری از ما، در سنین بلوغ و بزرگسالی پیوند خویش را از این راهنمای درون قطع می کنیم و در نتیجه به انسانهایی غیر قابل انعطاف، نامطمئن و ناراحت از ارزشهای خویش تبدیل می شویم. اغلب به صورت غیرفعال، مضطرب و با حالتی تدافعی زندگی می کنیم. راجرز، وقوع این رخداد نامطلوب را با کیفیت برخورد با نوجوانان در ارتباط می بیند. او برای پیشگیری از این انحراف بر لزوم التفات مثبت نامشروط تکیه می کند.
و) رعایت مثبت غیر شرطی
هنگامی که «خود» رشد می کند، انسان نسبت به دوستی و قبول دیگران احساس علاقه و نیاز می کند و توجه رعایت مثبت نامشروط دیگران را طلب می کند. راجرز این نیاز را ذاتی انسان می داند (فریک، 1971، ص 90).«رعایت مثبت غیر شرطی» (3)، زمانی وجود پیدا می کند که فرد بداند، تجارب شخصی او یعنی احساسات، افکار، تمایلات و سایر تجارب درونی وی، از جانب اشخاص دیگر به صورتی مثبت و بدون قید و شرط پذیرفته می شود و این توجه و رعایت، زمانی صورت علمی به خود می گیرد که تمامی تجارب شخص بار ارزشی مساوی داشته باشد؛ یعنی زمانی که هیچگونه شرایط ارزشی بر فرد تحمیل نشود. راجرز، واژه های قبول (4) و تشویق و جایزه دادن (5) را با اصطلاح «رعایت مثبت غیر شرطی» مترادف می داند.
رعایت مثبت غیر شرطی نباید به صورت قانون همه یا هیچ در نظر گرفته شود از طرف دیگر، اگر فردی مورد پذیرش و تشویق قرار گرفت، این به معنای پذیرش مطلق وی و همه ی رفتارش نیست. مهم این است که حتی در مورد عدم پذیرش رفتاری خاص از یک شخص، این احساس به او داده شود که پذیرش کلی وی به خطر نمی افتد. با پیروی از این شیوه ی برخورد، والدین می توانند ناخشنودی خود را در قبال پاره ای از رفتارهای کودک نشان دهند، مانند ریختن غذا روی میز یا اذیت کردن کوچکترها، کوبیدن چکش به دیوار، بدرفتاری با همسایه و غیره... و در عین حال که او را متوجه می کنند که از پذیرش این حقیقت که او مایل به انجام این کارهاست غافل نیستند، به او چنین اجازه ای نمی دهند و در ضمن نمی گذارند که رفتار او در روابط کلی و دوستی آنها نسبت به وی مداخله کند.
کاربرد اصل رعایت مثبت غیر شرطی بوضوح و در هر زمان، مشکل است. در برابر بی نظمیهای کودک، پذیرش و تحمل وی کار آسانی نیست. چنین رفتاری، اغلب موجب عصبانیت و قهر بزرگسالان و در نتیجه، محرومیت وی از محبت و اظهار علاقه و پذیرش او می شود. هر چند در نوشته های اولیه ی راجرز، همواره بر رفتار نرمتر و خوی خوشتر در برابر دیگران، بویژه برای درمانگران، تأکید گردیده، اما به نظر می رسد که در نوشته ی اخیرش بر این باور است که در محیطی از تفاهم و قبول، عواطف بسیاری را می توان بیان کرد، حتی اگر عصبانیت و اذیت و آزار در بین باشد (فریک، 1971، ص 102).
به نظر راجرز، ممانعت از رفتار بسیار مطلوب است؛ در صورتی که افراد آن را به عنوان واکنشی به تجربه ی کلی درونی خویش انتخاب کنند، تجربه ای که ممکن است شامل آگاهی از این مطلب نیز باشد که پاره ای اعمال موجب ناخشنودی و ناخرسندی دیگران می شود و باید از ارتکاب آنها خودداری شود. همینکه افراد در موقعیت «رعایت مثبت غیر شرطی» رشد یابند و به مرحله ی بلوغ نزدیک شوند، نسبت به انتخاب و تصمیم گیری بر مبنای تجارب خود توانایی بیشتری کسب می کنند و فرایند تشخیص و ارزش گذاری ارگانیسم آنها عوامل مختلف را به کار می گیرد و در این حال حفاظت و تقویت ارگاینسم و «خود» ملاحظات و عواقب اجتماعی رفتار را نیز شامل می شود؛ به عبارت دیگر، افراد می آموزند تا در مورد عمل کردن یا خودداری از عمل بر مبنای ارزشیابی درونی خود، در تمامی عوامل پیچیده ی خارجی و داخلی مؤثر بر رفتار، دست به انتخاب بزنند و پیامد رفتارشان و کلیه ی آثاری که بر دیگران می گذارند، از نظر آنان پوشیده نمی ماند.
همانطور که در بحث از «روش درمانجو مرکزی» (6) توضیح خواهیم داد، «رعایت مثبت غیر شرطی» اساس روابط درمانی است. درمانگر بر روابط متقابل، چهره به چهره، تکیه می کند و احساس او آن است که درمانجو، صرف نظر از احساسات و یا رفتارش قابل احترام است. درمانجویان، همانطور که هستند، بدون هیچگونه ملاحظه ای پذیرفته می شوند. در این صورت سد دفاعی خود را می شکنند و تجارب شخصی خویش را که حالت شرطی گرفته، تکذیب می کنند و به رعایت مثبت غیر شرطی نسبت به خود وقوف می یابند. نتایج مثبتی که با ایجاد جو مساعد حاصل شده، اعتقاد راجرز را به اثر مثبت اصل «رعایت مثبت غیر شرطی» تقویت کرده است.
ز) توافق (7) و عدم توافق (8)
منظور از سازگاری یا توافق آن است که بتوانیم احساسات خود را، و نه آنچه را که دیگران بر ما تحمیل کرده اند، از نظر فیزیولوژیکی تجربه کرده، آنها را بدقت با یکدیگر بپیوندیم و با آنها به صورت آگاهانه برخورد داشته باشیم. راجرز، توافق را کلید درهای مراوده با احساسات نامیده است. توافق، حالت ثابت و همساز و عدم توافق، حالت مخالفت و ناسازگاری را بیان می کند. این مفاهیم در روانشناسی راجرز از تجارب درمانی او سرچشمه گرفته است. به تلاش درمانجو به تعدیل و تغییر خود در جهت ثبات بیشتر و هماهنگی افزونتر با تجارب ارگانیسم اشاره دارد. به عبارت دیگر، درمانجو، از یک حالت غیر متعادل و ناسازگار، بین خود و تجارب درونی اولیه اش به جانب حالتی متعادل و موافق حرکت می کند. راجرز واژه های همسازی (9)، تمامیت (10) و با خود رک و راست و صادق بودن (11) را با اصطلاح توافق مترادف می داند. هدف اصلی در روش درمانجو مرکزی آن است که درمانجو به چنین حالتی از تعادل دست یابد.اما چگونه خود با تجارب ارگانیسمش بیگانه و ناساز می شود؟ راجرز، این بیگانگی را از بیگانگیهای بنیادی انسان (12) معرفی کرده و آن را با رعایت مثبت مشروط مرتبط می داند. «عشق و محبتی که کودک دریافت می کند، مشروط بر رفتار درست او است. با اتخاذ این شیوه ی برخورد و با پرورش رعایت مثبت مشروط، کودک شیرخوار انتظارات مادر را درونی می سازد و با این عمل گرایشهای مادر را می گیرد و در مورد خود به کار می برد... کودک تنها زمانی به خود عشق می ورزد که بداند رفتارش مورد پسند مادر است. در این حال خود به جانشین مادر مبدل می شود. حاصل این وضع تأسف انگیز که کودک، نخست رعایت مثبت مشروط را از مادر و سپس از خود دریافت می کند پیدایش «وضعیت ارزشمندی» (13) است؛ یعنی کودک برای ارزشمند بودن خود شرطهایی قایل می شود و تنها در وضعیتهای خاصی خود را ارزشمند می یابد. کودک شیرخوار باید از رفتار یا تفکری که مورد پسند مادر نیست و مخالف معیارهایی است که از او گرفته، بپرهیزد. انجام دادن رفتارهای ممنوع سبب می شود که کودک احساس گناه و حقارت کند؛ یعنی وضعیتهایی که کودک باید در برابر آنها حالت دفاعی بگیرد. بدین ترتیب، حالت تدافعی جزئی از رفتار کودک می شود. در نتیجه، به هنگام بروز اضطراب، یعنی هرگاه که در کودک و بعدها در شخص بالغ، وسوسه ی رفتار ممنوعی بیدار شود، حالت تدافعی هم فعال می شود. نتیجه ی حالت تدافعی، محدود شدن آزادی فرد و عیان نشدن کامل ماهیت حقیقی یا خود اوست.
در این حال، تحقق خود به صورت کامل انجام نمی پذیرد، چرا که جنبه های خاصی از آن را باید مهار کرد... آنها که در موقعیت خاصی خود را ارزشمند می یابند، باید رفتار خود را محدود سازند و واقعیت را تحریف کنند؛ زیرا حتی آگاهی به رفتارها و اندیشه های بی ارزش همان اندازه برایشان تهدیدآمیز است که بروز آن. چون این اشخاص نمی توانند با نظرهای باز و به طور کامل با محیط خویش رابطه ی متقابل برقرار کنند، میان تصوری که از خود دارند و واقعیتی که آنها را در میان گرفته است، ناسازگاری و عدم توافق پدید می آید. در نتیجه نمی توانند همه ی جنبه های خود را فعلیت بخشند. به عبارت دیگر، نمی توانند به شخصیت سالمی دست یابند (14) و دچار از خود بیگانگی خواهند گردید.
راجرز، فهرستی از ارزشهای اجتماعی را که از دوره ی کودکی، درونی (15) می گردد و اغلب از خانه، مدرسه، کلیسا و از سوی حکومت تحمیل می شود، برشمرده است. وی اشاره کرد که چنین ارزشهایی ممکن است در خط فرایند رشد ارگانیسمی آدمی نباشد، ولی به دلیل اینکه غالباً مورد قبول اشخاص مهم و مورد اعتماد طفل بوده و توسط آنها ترغیب شده، پذیرفته می شوند. از جمله ی این ارزشها، می توان به موارد زیر اشاره کرد: امور جنسی بد است؛ اطاعت بی چون و چرا از بزرگترها خوب است؛ آموختن مواد درسی خوب است؛ کسب درآمد بسیار مهم است؛ آموختن بدون هدفمندی و داشتن ساختاری معین، اتلاف وقت است؛ کمونیسم بد است؛ گریه کردن و یا در آغوش کشیدن یکدیگر، برای مردان مناسب نیست؛ استقلال و اعمال نظر برای زنان بد است؛ می توان این فهرست را به همین ترتیب ادمه داد.
ح) انسان با کنش کامل (16)
به اعتقاد راجرز مفهوم شخص یا کنش کامل، مفهومی است آرمانی. این شخص فرضی، نمایانگر شکوفایی کامل آدمی است. چنین شخصی همواره از «رعایت مثبت غیر شرطی» اشخاص مهم و مورد اعتماد بهره مند بوده، با هیچ ارزش مشروطی روبرو نشده است.واقعیت این است که کسی به حالت و مرحله ی مطلق خود دستیابی ندارد. اشخاص در زندگی تا حدی معین به میزان مختلفی موفق به انجام دادن تجارب صحیح و مناسب می شوند و در نتیجه به کمال نسبی خویش خواهند رسید. راجرز، از تجربه یا عمل صحیح به عنوان یک فرایند یا جریان پویا یاد می کند. شخصی که به طور مؤثر و خوب عمل می کند، ارگانیسمی است تطابق یافته و سازگار که برای روبرو شدن با موقعیتهای جدید به بهترین وجه ممکن حرکت می کند و به سطوح بالایی از خویشتن سازی و شکوفایی نایل می شود. بنابراین گرچه الفاظ «متکامل» و «کنش کامل»، واژه هایی فرضی هستند و دلالت بر شکوفایی کامل و نهایت رشد آدمی دارند، ولی باید در این امر دقت شود که راجرز به جریان و پویای شکوفا شدن توجه دارد. در عمل، یک شخص متکامل کسی است که قادر است، دائماً به طور سازنده و به صورت فزاینده ای به سوی رشد و کمال گام بردارد.
راجرز شخص آرمانی کمال جو و متکاملی را مدنظر دارد که در حالت توافق و تعادل است و هیچگونه ناسازگاری بین خود و تجارب ارگانیسمی هماهنگ وی موجود نیست. چنین شخصی نسبت به تجارب خودآگاهی داشته، هیچگونه حالت تدافعی ندارد. شخص متکامل به طور مؤثر، حقایق و واقعیات را می آزماید تا حالت خشنودی (17) خود را به حداکثر ممکن برساند. او در برابر شرایط ناموافق و ناراضی کننده ی زندگی تسلیم نمی شود.
نکته ی بسیار مهم اینکه، برای کامل شدن و به حد کمال عمل کردن، باید روابط با دیگران را در بهترین و مناسبترین شکل، همساز ساخت، بار آن را که به دوش کشید و رنج آن را تحمل کرد.
به اعتقاد راجرز، اشخاصی که نسبت به همه ی تجارب خود حساس هستند، از ارزش والایی برخوردارند، رفتارشان هم برای خود آنها و هم برای جامعه مفید است، غالباً دست به انتخابهای صحیح می زنند و از فرصتهای خود خوب بهره برداری می کنند. منظور وی از حساسیت نسبت به همه ی تجارب خود این است که آنها آمادگی کسب هر تجربه و ادراک عمیق آن را دارند و به کل وجود خویش این امکان را می دهند تا همه ی جنبه ی های یک موقعیت را در نظر بگیرد. همه ی عوامل مربوط را سبک و سنگین کند و تصمیم بگیرد که از هر جهت بهترین پاسخگوی موقعیت باشد. خوش بینی راجرز نسبت به طبیعت بشر زیاد است. وی معتقد است که انسانهای متکامل، با طبیعت اصلی خود همسازند و واکنش آنها در جریان زندگی بسیار متین و برمبنای کل تجارب ارگانیسمی آنها بنا گردیده است. مراد از عمل کامل انجام دادن (به طور کامل در طریق ارگانیسمی و همساز با آن عمل کردن) عمل هوشمندانه و خودآگاه نیست، بلکه همسازی ارگانیسمیِ مورد نظر است. راجرز معتقد است که هوش و تفکر به خودی خود و خارج از تجارب درونی فردی، راه مؤثری برای رسیدن به یک تصمیم گیری مقتضی در زندگی نیست. شخص متکامل از این جهت درست عمل می کند که هم دارای هوش و تفکر منطقی است و هم با فرایند ارزش گذاری ارگانیسمی در تماس نزدیک است. راجرز مکرر اشاره کرده است که خردمندی انسان از حد تواناییهای هوش وی بیشتر است. (18) منظور خوار کردن و پست شمردن توانشهای فکری و عقیدتی آدمی نیست، بلکه مقصود این است که انسان هنگامی به طور کامل و بهین عمل می کند که نه صرفاً از طریق به کارگیری شعور و منطق و استدلال خویش، بلکه به صورت ارگانیسمی، همساز، آزاد و مسئولانه، نسبت به تجارب خویش عمل کرده باشد.
کسی که تنها بر پایه ی عقل و منطق عمل می کند، به تعبیری درمانده و ناتوان است؛ زیرا به هنگام تصمیم گیری، عوامل عاطفی را نادیده می گیرد. به هنگام رویارویی با دشواری باید همه ی جنبه های وجود اعم از عوامل آگاه، ناآگاه، هیجانی یا فکری تحلیل شود. در این صورت، چون اطلاعاتی که برای تصمیم گیری استفاده می شود، دقیق است و چون همه ی جنبه های شخصیت در مراحل تصمیم گیری مشارکت دارد، اشخاص سالم همانگونه که به خود اعتماد می کنند، به تصمیمات خویش نیز اعتماد دارند. (19)
به طور خلاصه، ما باید با احساسات اولیه، حواس و تمایلات خود به گونه ای در تماس باشیم که همگی با هوشیاری و توانایی منطقی، به صورت جریان به هم آمیخته شده، پاسخهای همساز و مؤثر به محرکات را بیافرینند.
درمان به شیوه ی درمانجو مرکزی
راجرز به لزوم سه شرط در درمان تأکید می ورزد و آنها را برای روابط درمانی، مهم و اساساً اثربخش می داند:1. درمانگر باید متعادل و موافق باشد؛ یعنی دارای شخصیتی وحدت یافته، همساز و فارغ از حالت دفاعی یا تظاهر به آن حالت بوده، بتواند با درمانجو بر مبنای تجارب ارگانیسمی خویش برخورد کند.
2. درمانگر باید در قبال درمانجو حالت «التفات مثبت نامشروط» داشته باشد. این نوع واکنش بر مبنای روابط شخص به شخص و با این احساس که درمانجو در هر موقعیتی، فردی ارزشمند است، صورت عمل به خود می گیرد؛ در این صورت، درمانجو نسبت به آنچه هست و آنچه خواهد شد، تشویق می شود.
3. درمانگر باید برخوردی پدیدارشناسانه داشته باشد و تلاش کند تا تجارب داخلی و شخصی درمانجو را حس کند و برای این کار باید به دنیای درونی و ذهنی وی راه یابد.
راجرز تأکید می کند که درمانگر باید صمیمانه با مسائل و تجارب درونی درمانجو درگیر شود تا بتواند به درمانجو بقبولاند که این تجارب درک و پذیرفته شده اند. در عین حال تلاش کند در عصبانیتها و ترسها و یا سایر عواطف و احساسات درمانجو لازم و اساسی است، ولی درمانگر باید به طور کلی از حل شدن و حتی درگیر شدن تام و کامل با مسائل عاطفی وی بپرهیزد تا بتواند در قبال درمانجو موضع سالمی داشته باشد. در چنین صورتی قادر خواهد بود به درمانجو، برای یافتن چشم اندازی روشنتر و جنبه های فکری منظمتر کمک کند.
درمانگر در این روش، سعی دارد، فضایی آکنده از گرمی و پذیرش به وجود آورد، با این هدف که درمانجویان بر ترس از شرح حال خود غلبه کنند و با تجارب ارگانیسمی درونی خویش نزدیک و نزدیکتر شده، ارتباط برقرار کنند. مسلماً، گرمی و پذیرش، مسائلی نیستند که با بیان اینکه وجود دارند، بتوان به درمانجو منتقل کرد؛ بلکه درمانگر در وضعیت درمانی باید احساس تعادل و توافق کند، باید احساس کند که درمانجو را به طور غیر مشروط پذیرفته و نسبت به وی احترام قایل است و احساس یگانگی و وابستگی می کند. اینگونه احساس را باید دقیقاً درمانگر حس کند. حتی به طور ناخودآگاه نباید در درمانگر احساس ناراحتی و طرد درمانجو وجود داشته باشد. خلاصه اینکه، درمانگر باید فردی صادق و کامل باشد وگرنه تلاشهای مصنوعی برای توفیق در دخالتهای درمانی کافی نخواهد بود و تغییر عمده ای در درمانجو به وجود نخواهد آورد.
این ویژگیها که ذکر شد، همواره دست یافتنی نیستند و درمانگران در عمل نمی توانند همیشه متعادل، پذیرا و همساز و یکرنگ باشند. با این همه، در صورتی که بتوانند نسبت به احساسات خویش صادق بوده، به اصطلاح همواره آنچه هستند، باشند، می توانند نقش مؤثری در فرایند درمان ایفا کنند. در واقع، برای درمانگر به هیچ وجه غیر عادی نیست که با تجربه ی احساسات روزمره ی خویش در تصحیح برخی از آنها اقدام کند و برخی از جنبه های نااستوار و نیز ناباوریهای خود را طرد کند. شرایطی که بیشتر به تضعیف نقش درمانگر می انجامد، این است که وی در قبال ناباوریها و ضعفهایش مقاومت کرده، وجود آنها را بکلی انکار و یا آنها را تحریف کند. اگر درمانگر از تجارب درونی خود عمیقاً آگاه باشد و بر احساس ناراحتی، شک یا ترس خویش واقف شود، احتمال اینکه روان خودش و درمانجو دچار خدشه شود، کمتر است. اما آیا درمانگر باید احساسات خود را مستقیماً و بدون واسطه به درمانجو منتقل کند؟ به عنوان مثال، آیا درمانگر باید راجع به مواردی که مدتها چرخ زندگی اش را متوقف کرده و او را در تعارض نگه داشته با درمانجو صحبت کند؟ در روش درمانجو مرکزی، برای چنین موقعیتهایی از جهت درمانگر، شگرد ویژه ای اعمال می شود. شاید، درمانگر در صورت ایفای نقشی فعالتر در جلسات درمانی، بتواند با عرضه و طرح مسائل خود روابط درمانی عمیق و مؤثرتری را ایجاد کند. در واقع، درمانگر که نقش فعالتری دارد، ممکن است ترجیح دهد که نسبت به درمانجو «صادق» و صمیمی باقی بماند. البته، باید همواره به خاطر داشت که جو درمانی طوری باشد که درمانجو برای کشف تجارب درونی خود و حل مسائل خویش شخصاً تلاش کند و این از نخستین و مهمترین اصول این شیوه ی درمانی است. لازم به یادآوری است که همین تلاش پیگیر و خدشه ناپذیر در جهت کشف تجارب درونی، هدایتگر روابط درمانی به سمت تشخیص سرعت و جهت حرکت گامهای درمانی خواهد بود.
آن مسأله ی اصلی که شیوه ی درمانجو مرکزی برای حل آن طرح شده، بیگانگی اشخاص نسبت به تجارب ارگانیسمی و نیز فرایند ارزش گذاری ارگانیسمی آنهاست.
درمانجویی که با مشکلات دست به گریبان است، با موقعیتها و ارزشهایی عجین شده که از خودنگری مشروط و ناسازگاری بین خود و ارگانیسم او ناشی می شوند. تمایل به خود شکوفایی و میل فعلیت بخشیدن در او به شکلی همساز و هماهنگ عمل نمی کنند. در حقیقت، درمانجو چون به عنوان یک فرد همساز و وحدت یافته عمل نمی کند، اضطراب دارد.
مفهوم ادراک جزئی (20) در نظریه ی راجرز بسیار مهم است. این واژه بر تجربه های تفکیک شده و بدون آگاهی کامل و روشن تجربه کننده، دلالت دارد. هنگامی که بین خود و ارگانیسم، ناسازگاری وجود دارد، افراد به طور کامل و واضح از تجارب اساسی خودآگاهی ندارند. اما، علی رغم این واقعیت که بخشی از تجارب خویش را به فراموشی سپرده و از خود دور کرده ایم و بر آنها تسلط نداریم این تجارب، ما را بکلی رها نکرده، احساسات مربوط به آنها موجبات ناراحتی و اضطراب ما را فراهم می آورد و باعث سلطه پذیری ما می شود. ما از این احساسات تنها ادراکی جزئی داریم و فاقد ادراک همه جانبه و روشنی نسبت به آنها هستیم و این امر تصویر ذهنیِ محدود و کلی ای را که از خود داریم، خدشه دار و مختل می کند.
یادآور شدیم که مسئولیت اصلی در درمان به شیوه ی درمانجو مرکزی به عهده ی درمانجوست و اوست که باید به کشف تجارب درونی خود نایل آید و نسبت به جهاتی که تجارب ارگانیسمی و تشخیص ارزش گذاری ارگانیسمی وی مشخص کرده است، مجدداً حساس گردد. راجرز، در این مورد معتقد است که در صورت فراهم بودن سه شرط پیشنهادی، که قبلاً ذکر شد، درمانجو چنین توانایی ای را دارد. درمانگر در برابر درمانجو صحنه ای را عرضه می کند و فرصتی را فراهم می سازد تا وی در فضایی بدون ارعاب و اعمال نفوذ، به آزمایش آن دسته از تجارب درونی خود بپردازد که ناپایدار و با تصویری ذهنی که در زمان حاضر از خود دارد، ناهماهنگ است. از آنها آگاهی کامل ندارد؛ یعنی ادراکش از آنها جزئی، ناقص و یا مخدوش است. تنها درمانجوست که می تواند به این مهم بپردازد و عامل اجرای آن باشد. درمانگر نمی تواند در این کار از او نیابت کند.
شرایطی که لازم است از سوی درمانگران رعایت شود، مشخص شد و مورد بحث قرار گرفت. اما شیوه ی رفتار درمانگران در جریان درمان چگونه باید باشد؟ مسئولیت به عهده ی درمانجویان قرار گرفت تا به تنهایی تجارب فراموش شده ی خود را بازیابند و تجارب بازیافته را با تصویری که از خویشتن دارند، همساز و یکپارچه کنند و در نتیجه افرادی همسازتر و مستقلتر شوند.
درباره ی رفتار مناسب باید توجه داشت که برخی از آنها ماهیت غیرکلامی دارند. مثلاً درمانگر ممکن است توافق، پذیرش و هماهنگی خویش را - بدون سخن گفتن - از طریق چهره و حالاتی که در صورت وی نمایان می شود منتقل کند.
بیان و سخن درمانگر برای روشن کردن احساسات آشکار و نهان درمانجو، که مستقیم یا غیر مستقیم بیان شده، به کار می رود. درمانگر، برخی از عبارتهای درمانجو را در قالبی دیگر تکرار می کند. برخی از اظهارات درمانگر، نشانه ی این است که وی همراه درمانجوست و در روابط درمانی درگیر و علاقه مند است. (21) در واقع، درمانگر بنابر تجربه ی خود مطالبی اظهار می کند و قضاوت نهایی در مورد اینکه نکته ها بجا و مناسب است یا خیر، بر عهده ی درمانجو گذاشته می شود. در برخی از کتابهای روانشناسی، گفتگوهای بین درمانجو و درمانگر، به شیوه ی درمانجو مرکزی، برای نشان دادن روند پیشرفت در این شیوه ی درمانی آورده می شود. اما، عبارات منتخب از یک جلسه ی درمانی، فاقد بسیاری از پویاییهای جلسه ی درمانگری و احساسات حاکم بر جلسه، لحظات توقفها و دودلی ها، آهنگ عبارات و سایر جنبه های حساس و مهم است که اختصاصات و ویژگیهای یک موقعیت درمانی را نشان می دهد. به هر حال، نقش و وظیفه ی درمانگر، خلاصه کردن، روشن کردن و سازمان دادن اظهارات درمانجوست. او عملاً درمانجو را می پذیرد، به او توجه می کند و او را یاری می دهد تا توانشهای خود را بشناسد و در راه شکوفایی خویش به کار گیرد. درمانگر به رشد و پیشرفت درمانجو، در محیطی پر از تفاهم و بدون دخالت و واسطه و به طور مستقیم کمک می کند.
انتظار از نشستهای درمانی به شیوه ی درمانجو مرکزی این است که مراجعه کننده با داشتن رفتاری سالمتر، درست تر و کاملتر، به انسانی تبدیل شود که با تجارب خود، با احساسی عمیق، سیال، تغییرپذیر و منطبق با موقعیتهای مختلف، تماس فوری و پذیرنده پیدا کند و این رفتار مغایر ویژگیهایی است که در رفتار درمانجو در هنگام مراجعه به درمانگر وجود داشته است. در آغاز درمان، رفتار درمانجو مرتبط با تجربه ی صادقانه از خویشتن نیست، بلکه خشک، تغییرناپذیر و بدون احساس است. این تغییر در جریان درمان قابل مشاهده است؛ زیرا درمانجو از گرایش به گذشته، دوری می جوید و در قالب عباراتی هوشمندانه خود را به حال و آینده علاقه مند نشان می دهد و عباراتی را که گویای تجارب اساسی، مستقیم و بی واسطه ی وی از حال و آینده است به زبان می آورد.
باید یادآور شویم که درمان، با هر روشی که صورت گیرد، به طور کلی پدیده ای است کم و بیش موفقیت آمیز. چون در حال حاضر سنجش تمامی ابعاد رفتار شخص به شکلی دقیق و در قالب کمیاب، مقدور نیست، مشکل می توان درباره ی تأثیر روش درمانجو مرکزی یا هر روش درمانی دیگری، با بیانی مشخص و قاطع اظهارنظر کرد، هر چند که راجرز و جمعی دیگر از درمانگران متقاعد شده اند که موفقیت روش درمانجو مرکزی به قدر کافی شایان توجه بوده، موجبات تشویق و علاقه مندی آنان را به ارائه ی این راه و کاربرد این شیوه ی درمانی فراهم آورده است. در عین حال، تحقیقات برای یافتن بهترین و مؤثرترین راه درمان ادامه دارد و برای گسترش راههای بهتر سنجش بازده درمانی همچنان تلاش مستمر به عمل می آید.
اگرچه روش درمانی درمانجو مرکزی به عنوان بیشترین سهم راجرز در روانشناسی ساخته شده است، اما توجه او از روش درمانی چهره به چهره فراتر رفته است. از سالهای 1940، علاقه ی روزافزونی در او برای مطالعه ی تجارب گروهی به وجود آمد. در وضعیت گروهی، فرد فرصت می یابد، تجارب شخصی خود را به طور عمیقتر و معنی دارتری بیازماید و روابط متقابل خویش را با دیگران غنی تر و پربارتر سازد. راجرز در زمینه ی آموزش نیز معتقد به روش دانشجو مرکزی شد، که در آن فرایند آموزش بر دانشجو متمرکز است و او مرکز فعالیتهای آموزشی است. علاقه مندی دیگر راجرز پویایی روابط صمیمانه است. البته راجرز، در بسط افکار خود به دیگر زمینه های معتبر تجارب انسانی نیز توجه کرده است و ما در اینجا تنها به دو عنوان «مواجهه ی گروهی» (22) و «روابط صمیمانه» اشاره خواهیم کرد.
مواجهه ی گروهی یا گروههای رویاروی
گروه رویاروی، گروه کوچکی است که در آن از طریق روابط نزدیک، به اعضای آن فرصت داده می شود تا در مورد تجار خود و نیز طرقی که با دیگران ارتباط پیدا می کنند و احساساتی که نسبت به اعضای گروه و جوّ گروه در ایشان ایجاد می شود، به بررسی بپردازند. راجرز، سخت به توانایی چنین گروههایی در کمک به افراد، برای باروری و متکامل شدن، اعتقاد داشت. مواجهه ی گروهی ممکن است، ارزش درمان داشته باشد، با این همه، چیزی جز گروه درمانی است. شیوه ی اخیر برای اشخاصی که مشکلات جدی دارند و نیاز به کمک درمانگر را در خود حس می کنند، طرح گردیده است، در صورتی که گروههای رویاروی، مختص افرادی است که در حال حاضر دارای رفتاری طبیعی هستند. البته، رفتار طبیعی ممکن است دلیل تحقق توانایی واقعی انسان نباشد به عبارت دیگر، شخص بهنجار ممکن است آن طور که توانشهای او اجازه می دهد، زندگی نکند. گروههای رویاروی به شخص فرصت می دهد تا در جهت افزایش رشد شخصی و تحقق تواناییهای بالقوه ی خویش گام بردارد.تعداد افراد در گروههای رویاروی، بین 8 تا 15 تن در نوسان است. تعداد جلسات نیز گاهی زیاد است. در مواردی نیز با چند جلسه به نتیجه ی مطلوب می رسند. به طور کلی، بین 20 تا 60 ساعت تماس فشرده برای این منظور کافی است. لازم نیست که هیچگونه برنامه ای از پیش تهیه شود. جلسات بدون ساختار معین است و افراد می توانند احساسات خود را در فضای گروهی، که شامل درگیریهایی عاطفی و تبادل احساسات می شود، وارسی کنند. گاهی ممکن است، احساسات غیر دوستانه بین اعضای گروه مبادله شود. اما تصور آن است که نتیجه ی کلی با قبول و پذیرش متقابل و کمک و یاری افراد به یکدیگر همراه است.
در مورد سودمندی شیوه ی مواجهه ی گروهی، اختلاف نظرهای زیادی وجود دارد. برخی به سودمندی آن معتقد و عده ای نیز منکر هرگونه نفعی در آن هستند. در حالی که، گروهی نیز بدون اظهار نظر مشخصی با آن برخورد می کنند. راجرز، شخصاً، به صورت قالبی و با تعصب به مسأله نگاه نمی کند و در مقابل مخالفان به جبهه گیری نمی پردازد، اما از اعتقاد خود با قدرت جانبداری می کند. او بر این باور است که جلسات گروهی، موجب افزایش آگاهی از تجارب فردی می شود و به انسان کمک می کند تا روابط متقابل خوشایندتری با دیگران داشته باشد. او همچنین احساس می کند که جلسات گروهی برای منظورهای خاصی، همچون کاهش تعارضات بین افراد و درون گروهها و نیز در حل مشکلات خانوادگی، آموزشگاهی، محیطهای کارگری و مدیریتها، مناسب است.
روشهای مختلفی به وسیله ی «تسهیل کنندگان گروهی» (23) اعمال می شود. این عنوان در روش مواجهه به رهبر و هدایت کننده ی بحثهای گروهی داده می شود که گروه را به شیوه های غیر سنتی و ویژه رهبری می کند. تسهیل کننده ی گروه به طور کلی در اندیشه ی فراهم آوردن فضایی است که افراد بتوانند آزادانه خود را عرضه و مطالب خویش را بیان کنند. روش راجرز در هدایت گروههای رویاروی به شرحی است که در زیر می آوریم.
او این جلسات را طوری شروع می کرد که گویی هیچگونه پیش بینی برای آن نشده است. مثلاً چنین می گفت: «خوب بفرمایید... ما می توانیم از این تجربه ی جمعی به آنچه می خواهیم دسترسی پیدا کنیم» او برای گروه هیچ هدف مشخصی را عنوان نمی کرد و گروه را به حال خود می گذاشت تا راه خود را بیابد و معتقد بود که این همان رویکرد عمومی است که در روش درمانجو مرکزی نیز به کار می رود.
راجرز، در اواخر کارش دیگر به طور فعال در روش درمان فردی کار نمی کرد و درمان گروهی را ترجیح می داد. این تغییر روش به نظر او نتیجه ی مشاهده ی بهبود بیشتر افراد در شیوه ی گروهی بوده است. راجرز علاقه مند بود که تا حد امکان به عنوان تسهیل کننده ی گروه، و نه درمانگر، عمل کند.
بعضی از ویژگیهایی که راجرز را به عنوان تسهیل کننده ی نمونه درآورده بود، عبارتند از:
1. گوش کردن به حرفهای دیگران با دقت و توجه:
او به هر یک از اعضای گروه، طوری توجه می کرد که گویی مطلب ارزنده ای برای گفتن دارد و معتقد بود که این شیوه ی برخورد از نظر روانشناختی فضای مناسب و امنی را ایجاد می کند و افراد از این طریق احساس می کنند که می توانند گوشه هایی از درون خود را آشکار نمایند.
2. پذیرش دیگران:
او این شکیبایی را داشت که مجال دهد تا گروه خود را بیابد و جهت و راهی را که می خواهد دنبال کند. او همچنین اجازه می داد و علاقه مند بود تا افراد نسبت به حرکت و شرایط حاکم بر گروه اظهارنظر کنند. اگر کسی می خواست در فعالیتهای گروه مشارکت نکند و در حاشیه بماند، راجرز شخصاً چنین مجالی را می داد و مخالفتی نداشت، هر چند اعضای دیگر گروه ممکن بود معترض چنین فرد حاشیه نشین بشوند و از او بخواهند تا شرکت فعالتری داشته باشد. او آنچه را که درمانجو اظهار می کرد، می پذیرفت و از تعبیر و تفسیر گفته ها و یا انگیزه های ناخودآگاه درمانجو احتراز می کرد.
3. فهم و درک عمیق درمانجو:
راجرز تلاش می کرد به صورتی دوستانه و با همدلی کامل درمانجو را درک کند. به اعتقاد وی فهم آنچه که گفته می شود، از نظر گوینده بسیار مهم است.
4. صادق بودن در بیان احساسات:
راجرز، با تمام قلب و احساس خود عمل می کرد. او اظهار می داشت که از نظر احساسات شخصی خود و آنچه نسبت به دیگران احساس می کند، بسیار آزاد است و تابع هیچگونه احساساتی نیست. او نسبت به کسانی که از نظر روانی نابسامان و آزرده خاطرند، توجهی صادقانه و واقع نگرانه داشت. راجرز، بر تجارب زمان حاضر تأکید می ورزید و واکنشی نسبت به محرکات به شکل «اینک و اینجا» (24) برای او مطرح بود.
بی تردید، داشتن احساسات صادقانه و ابراز آنها ممکن است هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگران دردناک باشد و حتی ممکن است، کسی درگروه بشدت آزرده خاطر شود. به این علت که احتمالاً در وضعیت گروهی حالات دفاعی فرد بسرعت درهم فرو می ریزد و ناگهان از آنچه موجب تباهی تصویر ذهنی وی از خویشتن می شود، آگاهی می یابد. راجرز به قدرت درمانی گروههای مواجهه، اعتقاد زیادی دارد، هر چند وظیفه ی اولیه ی این گروهها درمان نیست. او همچنین به توانایی این گروهها در مهار کردن عاقلانه ی ناراحتیها ایمان دارد و معتقد است در صورتی که گروه خوب اداره شود، شاهد موفقیتهای بسیار زیادی خواهد بود. علی رغم دفاع جدی که از کارآیی این گروهها به عمل می آورد، نباید تصور شود که وی آن را راه حل منحصر به فرد می داند. به اعتقاد وی، تسهیل کنندگان دیگر ممکن است راه حلها و فنون دیگری را که مفیدتر تشخیص می دهند، انتخاب کنند. با این همه، او به نکاتی اشاره کرده است که به تصور وی در هیچ صورتی کاربرد آنها عاقلانه نیست:
1. هدایت گروه به سوی هدفی که کاملاً مشخص نیست؛
2. تأکید بر رفتارهای مهیج و نمایشی اعضای گروه؛
3. تأکید بر احساسات خصمانه ای که احتمالاً از جانب افراد گروه نسبت به یکدیگر اعمال می شود؛
4. ترجمان احساسات اعضای گروه به دفعات مکرر؛
5. مطمئن کردن اعضای گروه نسبت به شرکت آنها در تمرینات و فعالیتهای خاص، بدون اینکه به آنها فرصتی برای تصمیم گیری در آن مورد داده شده باشد؛
6. در موضع قدرت باقی ماندن، به شکلی که خود تسهیل کننده حس کند در طول جلسه نسبت به افراد گروه، حالتی برتر دارد و قادر است مانند یک متخصص ماهر آنها را به صورت جمعی یا فردی تجزیه و تحلیل کند. بعلاوه راجرز توصیه می کند شخصی که خود مشکل اساسی دارد، نباید نقش تسهیل کننده را بپذیرد.
اما، فرایندهای عادی مواجهه ی گروهی چگونه است؟ همه گروهها عیناً یکسان عمل نمی کنند؛ با این همه، قالبهای مشترکی در همه ی گروهها وجود دارد:
در مراحل اولیه ممکن است ابهام در برنامه ی گروه موجب اضطراب افراد شود و از خود در مورد آنچه در گروه صورت خواهد پذیرفت، سؤال کند. در واقع، فضای بدون ساختار معین ممکن است، برای آنها که عادت به هدفمندی و روش معین دارند، تهدید کننده و آزار دهنده باشد. معمولاً در ورای بی تفاوت زندگی کردن بی میلی و اکراه شدید نهفته است. اینکه جمعی کوچک دور هم گرد آیند و آنچه به ذهن آنها می رسد، بر سبیل اتفاق بر زبان رانند و یا دریچه ی دل خود را به روی دیگران بگشایند، برای همه کس قابل تحمل نیست. ممکن است بعضی از اعضا از اینکه گروه دارای ساختاری مشخص نیست، دچار ناراحتی و یأس شوند و حتی سعی کنند کسی را که می کوشد تا رهبری گروه را به عهده گیرد، معلق سازند؛ اما بتدریج که احساسات افراد گروه بیشتر و بیشتر اظهار شود، اشخاصی که خود را کنار کشیده اند، رفته رفته وارد جمع می شوند و در بحثهای گروه شرکت می کنند و در فعل و انفعالات گروهی درگیر می شوند. ادامه ی خودداری بعضی از اعضا از شرکت در فعالیت گروه، ممکن است برای بقیه به عنوان حالتی تدافعی و یا انزواجویی و کناره گیری تلقی شود.
در طی جلسات مواجهه ی گروهی، تمایلی به افزایش میزان صداقت و اعتماد متقابل پیش می آید. برخی حالات بدگمانی و ناشکیبایی کم کم زایل می شود و احساس همسازی و یگانگی گروهی و نیز حمایت از ابراز تجارب فردی و متقابل جایگزین آنها می شود. اعضای گروه شروع به اظهار تجارب خود می کنند و نسبت به تجارب دیگران احساس یگانگی بیشتری دارند و بدین ترتیب امکانات واقعی رشد فراهم می گردد. با قرار گرفتن در فضای مساعد که در آن از انهدام حالتهای فرعی حمایت می شود، اعضای گروه فرصت می یابند تا خود را به صورت واضحتری نظاره کنند و صادقانه درباره ی خود بیندیشند.
در فرایند مواجهه ی گروهی، «پس خوراند» (25) نیز نقش پراهمیتی ایفا می کند: هر عضوی از اعضای گروه، واکنش دیگران را در قبال رفتار خویش به صورت «پس خوراند» دریافت می دارد، عاملی که می تواند در ایجاد بینشی مشابه برای اعضای گروه و نیز در هدایت بعدی رفتار افراد، نفش عمده ای داشته باشد. بعضی از پس خوراندها، ممکن است، مطلوب و دلخواه نباشد و سبب اضطراب، عصبانیت و یا آزردگی خاطر شدید شود. ولی در هر حال، اعضای گروه در برخورد با چنین موقعیتهایی، آمادگی و توان زیادی به دست می آورند و نسبت به گفتار و رفتار دیگران می توانند، جوی مساعد و پر از تفاهم ایجاد کنند. در این هنگام، مرحله ی نهایی فرایند گروهی فرامی رسد، مرحله ای که در آن، تفاهم و نزدیکی زیادی بین اعضای گروه به وجود می آید و هر یک حامی و موجب رشد فزاینده ی مشارکت دیگر اعضا و تجارب عمیق آنان می گردد. اعضای گروه آسان با یکدیگر برخورد می کنند و احساس یگانگی، توجه و علاقه خاصی نسبت به یکدیگر دارند و شاید برای نخستین بار در زندگی بزرگسالی خود موفق شده اند صریح و بی پرده و به شیوه ای صادقانه، تجارب درونی خود را بازگو کنند و یا از تجارب دیگران آگاه شوند و نیز به خود اجازه دهند که بدون هیچگونه وانمود و تظاهری، «خودشان» باشند و در ورای هرگونه ظرافت سطحی و مطلوبیت ساختگی اجتماعی، که طبیعتاً موقعیتهای بین افراد را تشکل می بخشد، رفتار کنند. در چنین صورتی، علی رغم اینکه احساسات اولیه و بنیادی درونی افراد آشکار می شود، هر یک احساس می کنند که از جانب دیگران پذیرفته می شوند. اگر کسی احساس خجالت کند یا از گفتار بپرهیزد، به وی این اجازه داده می شود تا از پوسته و لاک خود بیرون بیاید. اگر تعارض یا اشکالی موجب آزار آنها شود، می توانند آن را اظهار کنند. به طور خلاصه، پرده ها فرومی افتد و چهره ی واقعی آشکار می شود، بدون اینکه نتیجه ی منفی به بارآورد و اطلاعات معتبری درباره ی تجارب فردی و رفتارهای بین فردی حاصل خواهد شد. البته، تصویری که در اینجا ارائه می گردد، آرمانی است. بعضی از گروهها، بیش از گروههای دیگر در رسیدن به این هدف و تحصیل این بازده موفقند. یک گروه رویاروی، باید به شکوفایی اعضایش بیفزاید و باید بر صلاحیت آنها پس از تجربه ای چنین فشرده و شایسته، افزوده شود. سرانجام باید بین تصویر ذهنی که از خود دارند و تجارب ارگانیسمی آنها، ناسازگاری کمتری باشد و این بدان معنی نیست که به دست آوردن خوشحالی هدف غایی است. فرایند گروهی، افراد را به کشف و درک ابعاد جدیدی از تجارب خود قادر می سازد و بدین وسیله پیشرفت و رشد بعدی آنان را پایه گذاری می کند. ممکن است در این فرایند پاره ای از مراحل رشد دردناک باشد (اصولاً تغییر در زندگی، اغلب، ناخوشایند و دردناک است). آموزش اینکه انسان خود را به جای فرد دیگری بگذارد و شرافتمندانه و صادقانه، شخص دیگری شود و با دیگران باشد برای جلوگیری از ترسهایی که مدتها گریبانگیرش بوده است ضرورت دارد و این به آسانی صورت نمی پذیرد و می تواند موجب یأس، ناخوشایندی و حتی اندوه انسان شود. گرچه این امکان هم وجود دارد که عمیقاً ارضا کننده بوده سبب شکوفایی و مواجهه ی واقعی فرد با دنیای گسترده ی پیرامون وی شود و در او حس استقلال و جرأت و جسارت انتخاب شیوه ی زندگی را ایجاد کند.
راجرز، معتقد است که تحقیقات انجام شده، نشان دهنده ی این واقعیت است که تجارب گروههای رویاروی، بیشتر اثر مثبت داشته اند؛ هر چند همه ی روانشناسان بر این باور نیستند و با چنین نتایجی توافق ندارند. خود راجرز هم در این مورد، رعایت احتیاط کرده، می گوید: 1) آثار به دست آمده از گروههای مواجهه، کوتاه مدت است. 2) ممکن است مشکلات برخی از اعضا حل نشده باقی بماند. 3) این احتمال وجود دارد که فردی از اعضای گروه، دچار حوادث ضمنی و حالات روانی شود. 4) ممکن است زن یا شوهری که در گروههای مواجه درگیر می شود در جهتی تغییر یابد که موجب ناراحتی و آزار همسرش شود، یا تجربه ی گروهی را بدون اینکه مسأله اش حل شده باشد، رها کند و یا به یکی از اعضای گروه دلبستگی پیدا کند. 5) کسانی که در چند گروه مواجهه شرکت می کنند، ممکن است، دچار سرگردانی و کشاکش بین گروهها شوند. به اظهار راجرز، وقوع چنین حالت سردرگمی برای این قبیل افراد، بویژه آنها که در گروههای تصنعی شرکت می کنند، بیشتر است. 6) ممکن است کسانی که موقعیتهای اجتماعی بالاتر دارند مشکلاتشان از افراد عادی بیشتر و شکستن حصار دفاعی برای آنها سخت تر باشد.
اما، به طور کلی راجرز معتقد است گروههایی که خوب تشکیل شده اند می توانند بسیار مفید باشند. باید تحقیقات زیادی صورت گیرد تا بتوان با اطمینان در نارسایی و ناکامی گروههای رویاروی اظهارنظر کرد. البته، در همین راستا، تحقیقات بسیاری لازم است تا بتوان با قاطعیت بیشتر، در مورد آثار آنی شرکت در گروه و نیز دوام و بقای نتایج حاصل، مطلبی اظهار داشت.
روابط صمیمانه (26)
راجرز در کتابی که در سال 1972 منتشر کرد، کوشید تا جنبه های مختلف زندگی مشترک موفقیت آمیز را ترسیم کند. روش وی پدیدارشناختی بود و بر گزارش کسانی که دارای چنین روابطی بودند، تمرکز داشت. وی نتایج مصاحبه ها و مطالب نوشته شده ای را که توسط زوجهای مختلف فرستاده می شد، بدقت تحلیل می کرد. تأکید وی بر خانواده و روابط مبتنی بر ازدواج بود، اما، آنچه او می گفت، در مورد زوجهایی که مدتهای طولانی بدون ازدواج با هم زندگی کرده اند، نیز صادق است. راجرز، در مخالفت با ملاحظات سنتی قویاً هشدار می دهد. او عقیده دارد که امکانات وسیعی برای زیستن موجود است. زن و شوهر باید آزاد باشند تا هر نوع شیوه ی زندگی را که بهتر یافتند و آنها را راضی تر کرد، برگزینند.راجرز، از طریق مصاحبه و نیز نوشته های دریافتی به استخراج عناصر مشخصی پرداخت که موجودیت آنها را یک رابطه ی رشد یافته، نسبتاً دائم و مناسب حس می کرد.
موضوعات دیگری که مورد توجه وی بود و در سرتاسر نوشته هایش به چشم می خورد، عبارتند از: زندگی باید پویا و پیش رونده باشد و نه ایستا و بی حرکت؛ باید نسبت به زندگی در وضع کنونی آن و به شکلی که هست، واکنش نشان داد؛ تجربه ی داخلی باید بوضوح، مشاهده، درک و بیان شود؛ یگانگی و محبت از اهمیت ویژه ای برخوردار است؛ افراد باید شیوه ی زندگی خود را شخصاً تعیین کنند و خود را به طور کامل تابع نمونه های موجود و از پیش تعیین شده ندانسته و تسلیم ارزشها و معیارهای خارجی نباشند و سرانجام کشف و بسط خود منفرد و یکتای فرد، برای رفتار نیکو داشتن از اهمیت ویژه ای برخوردار است و جنبه ی حیاتی دارد.
پی نوشت ها :
1. to actualize، این قسمت از کتاب دوآن شولتس، روانشناسی کمال، ترجمه ی گیتی خوشدل، اقتباس شده است.
2. self - actualization
3. Unconditional Positive Regard
4. acceptance
5. prizing
6. client - centre
7. congruence
8. incongruence
9. integrated
10. whole
11. genuine
12. basic estrangement of man
13. conditions of worth
14. روانشناسی کمال؛ ص 57 و 58.
15. internalization
16. a fully functioning person
17. self - satisfaction
18. Man is wiser than his intellect.
19. روانشناسی کمال؛ ص 65.
20. subception
21. ر. ک.: شوستروم؛ روانشناسی انسان سلطه جو؛ ترجمه ی دکتر قاضی، ص 169.
22. encounter - group
23. group facilitators
24. here and now
25. feedback
26. ر. ک.: روانشناسی انسان سلطه جو، ص 136.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}